هارون الرشید، پنجمین خلیفه عباسى -که در سال (170 هجرى ) به خلافت رسید- در یکى از سالهاى خلافت خویش ، براى زیارت خانه خدا به مکّه معظمه مسافرت کرد و دستور داد که تمام حجّاج را از کنار کعبه دور کنند؛ تا او بتواند به تنهائى طواف خانه خدا را بجا آورد. ولى موقعى که خواست طواف کند، مردى عرب سر رسید و قبل از او به طواف پرداخت .

این موضوع ، بر خلیفه جاه طلب و مغرور عباسى ، گران آمد. به وزیر خود اشاره کرد که مرد عرب را دور کند، تا وى بتواند آزادانه و به تنهائى ، طواف کعبه نماید. وزیر به آن مرد عرب گفت : ((لحظه اى درنگ نما، تا خلیفه از طواف فارغ شود.))

مرد عرب گفت : ((مگر نمى دانى ، خداوند متعال در این مکان مقدس ، شاه و رعیت را برابر دانسته و در قرآن شریف خویش فرموده : (وَالْمَسْجِدِ الْحَرامِ الَّذى جَعَلْناهُ لِلنّاسِ، سَواءً اَلْعاکِفُ فیهِ وَالْبادِ وَ مَنْ یُرِدْ فیهِ بِالْحادٍ بِظُلْمٍ، نُذِقْهُ مِنْ عَذابٍ اَلیم )():(مسجد الحرام را براى همه مردم یکسان و برابر قرار دادیم ، کسانى که آنجا زندگى مى کنند، یا از نقاط دور وارد مى شوند؛ و هر کس بخواهد در این سرزمین از راه حق منحرف گردد و دست به ستم بزند ما از عذابى دردناک به او مى چشانیم .!)

وقتى هارون الرشید، چنین جواب متین را از عرب شنید به وزیر گفت : ((با او کارى نداشته باش !))

آنگاه خلیفه ، به طرف حجر الاسود رفت که آن را استلام کند.(264) ولى ناگهان در آنجا نیز عرب پیش دستى نموده و قبل از وى حجرالاسود را استلام نمود. هارون به مقام ابراهیم علیه السّلام آمد، که در آنجا نماز بگذارد، امّا باز هم عرب ، قبل از وى به آنجا رسیده و شروع به نماز کرد.

همینکه هارون از نماز فارغ شد، دستور داد که عرب را به نزد او آورند. وزیر، پیش آن مرد ناشناس آمده و گفت : ((خلیفه ترا مى طلبد، برخیز و امر او را اجابت نما.))

عرب ، با کمال شهامت گفت : ((من کارى با خلیفه ندارم ، اگر او با من کارى دارد، بهتر است که برخیزد و به اینجا بیاید.)) هارون ، ناگزیر از جاى خود حرکت کرده و آمد در مقابل عرب ایستاده و به او سلام کرد، و مرد عرب هم ، جوابِ سلام او را داد

سپس ، هارون خطاب به او گفت : ((اجازه مى دهى در اینجا، پیش شما بنشینم ؟)) گفت : ((اینجا، خانه شخصى من نیست ، ما همه ، در اینجا یکسان هستیم ، مى خواهى بنشین ، و اگر مى خواهى برو.))

خلیفه ، از طرز سخن گفتن مرد عرب ، ناراحت شد و با عصبانیت روى زمین نشست و به عرب گفت : ((مى خواهم ، یک مسئله دینى از تو بپرسم ، اگر نتوانى جواب صحیح بدهى ترا مجازات خواهم کرد.))

عرب پاسخ داد: ((آیا سؤ ال تو براى یاد گرفتن است ، یا مى خواهى مرا اذیّت کنى ؟ هارون از جواب سریع وى ، تعجب کرده و در حالیکه لبخندى تصنّعى بر لب داشت ، گفت : ((البته که منظورم ، یاد گرفتن چیزى است .)) عرب گفت : ((خیلى خوب ، پس حالا برخیز، مثل یک شاگرد، در برابر استاد بنشین .)) هارون برخاست و دو زانو نشست . و عرب اجازه داد که او سؤ ال کند.

هارون پرسید: ((خداوند براى تو، چه چیز را لازم گردانیده است ؟))

مرد ناشناس گفت : ((از کدام امر لازم سؤ ال مى کنى ؟ از یک واجب ، و یا پنج واجب ، و یا هفده چیز لازم ؟ و یا از سى و چهار چیز واجب ، و یا از نود و چهار چیز واجب ، و یا از یکصد و پنجاه و سه چیز لازم ؟ یا یک چیز از دوازده چیز، یا یک چیز از چهل چیز، یا یک چیز واجب در تمام عمر، یا از یک چیز بر یک چیز.))

فضل بن ربیع مى گوید: هارون در این هنگام ، قهقه مستانه اى سر داده و از روى تمسخر به عرب گفت : ((من از یک چیز واجب از تو سوال کردم ، تو حساب همه دنیا را به رخ من مى کشى ؟!))

مرد عرب گفت : ((اى هارون ! اگر دین خدا، بر اساسِ حساب نبود، خداوند در روز قیامت از مردم ، حسابرسى نمى کرد؛ و نمى فرمود: (وَ نَضَعُ الْمَوازینَ الْقِسْطَ لِیَوْمِ الْقِیامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَیْئاً وَ اِنْ کانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ اتَینابِها وَ کَفى بِنا خاسِبینَ)():(ما ترازوى هاى عدل را در روز قیامت برپا مى کنیم ، پس به هیچ کس ، ذرّه اى ستم نمى شود؛ و اگر به مقدار سنگینى یک دانه خردل ، کار نیک و بدى باشد، ما آن را به حساب مى آوریم ؛ و کافى است که ما حساب کننده باشیم .)

وقتى که عرب ، خلیفه را به نام او خطاب کرد؛ هارون سخت برآشفت ، بطوریکه آثار غضب در چهره اش نمایان گردید. زیرا به نظر او، باید تمام افراد مملکت ، وى را امیرالمؤ منین خطاب مى کردند، از این رو در حالیکه آثار خشم در چهره اش آشکار بود، گفت : ((اى عرب بیابانى ! اگر آنچه را گفتى ، توانستى توضیح بدهى ، آزاد هستى ! و اگر نتوانى آن را توضیح دهى ، دستور خواهم داد در میان صفا و مروه ، گردنت را بزنند.))

وقتى وزیر، حال خلیفه را منقلب دید، جلو رفته و با حالتى ملتمسانه ، گفت : ((اى امیرالمؤ منین ! او را براى خدا عفو فرما و بخاطر این محل مقدس ‍ از او درگذر!))

عرب ، از سخنان خلیفه و وزیر خندید، هارون که بیشتر ناراحت شده بود، فریاد کشید: ((چرا مى خندى ؟)) مرد جواب داد: ((به بلاهتِ عقل شما مى خندم ، و به این مى اندیشم که کدام یک نادانتر هستید؟ زیرا اگر مرگ من نرسیده باشد، نیت بدِ تو به من چه تاءثیرى دارد؟ و چنانچه مرگ من رسیده باشد عفو و بخششى که وزیر براى من مى خواهد چه سودى دارد؟))

سپس مرد ناشناس ، سخن خویش را چنین توضیح داد: ((اینکه از من پرسیدى : آنچه خداوند بر من واجب نموده چیست ؟ جواب آن این است که ، خداوند خیلى چیزها را بر من واجب کرده است و اینکه پرسیدم : آیا از یک چیز واجب ، سؤ ال مى کنى ؟ مقصودم دین اسلام است ، و مقصود من از 5 چیز لازم ، پنج وقت نماز است ، مقصودم از هفده چیز واجب ، هفده رکعت نماز شبانه روزى است ، و منظور از 34 چیز، 34 سجده نمازهاى واجب است . مقصود از 94 تکبیراتِ نماز، و مرادم از 153 چیزِ واجب ، تسبیحات نماز است . مقصود از یک از دوازده ، ماه رمضان است که از دوازده ماه ، یکماه است و امّا اینکه پرسیدم : یک چیز از چهل ، مقصود زکوة گوسفند است و منظور از یک چیز، در تمام عمر، حج خانه خداست و مقصود از یک چیز به یک چیز، قصاص نفس () است .

وقتى سخن مرد عرب به پایان رسید، هارون از تفسیر و بیان این مسائل و زیبائى کلام عرب ، بى نهایت خوشحال شده و آن مرد ناشناس ، در نظرش ‍ بزرگ جلوه کرد و خشمش ، تبدیل به محبت گردید. آنگاه عرب به هارون گفت : ((حالا نوبت من است که از تو سؤ ال کنم .)) و هارون قبول کرد.

عرب پرسید: ((مردى در اول صبح ، نگاه به زنى کرد که بر او حرام بود، ولى چون ظهر شد، زن بر وى حلال گشت . باز موقع عصر، زن بر او حرام گردید، امّا همینکه مغرب شد، حلال گردید. چون شب فرا رسید، مجدداً حرام گشت ، ولى بامداد فردا، حلال شد، و نیز در وقت ظهر، بر وى حرام گردید و هنگام عصر، دوباره حلال گشت ؛ در موقع مغرب حرام ، امّا شامگاهان ، باز حلال گردید.! اکنون بگو، این مسائل را چگونه باید حل کرد؟)) هارون گفت : ((اى برادر عرب ! مرا بدریائى افکندى که جز تو هیچکس نمى تواند از آن نجاتم دهد!))

مرد ناشناس گفت : ((یعنى چه ؟! تو امروز خلیفه مسلمانان و شخص اول ممالک اسلامى هستى ، و شایسته نیست که از حلّ مسئله فرو مانى !! آنهم سؤ ال شخصى ، چون من !))

هارون گفت : ((اى برادر! علم و دانش ، مقام ترا بزرگ و نامت را بالا برده است ؛ لطفاً خودت مسئله را حل کن .)) عرب گفت : ((حاضرم ، ولى بشرط اینکه تو هم قول بدهى ، شکسته دلان را دستگیرى نموده و بى نوایان را مورد تفقد قرار دهى ، و بر زیر دستان ظلم نکنى .)) هارون پذیرفت .

عرب گفت : ((آن مرد موقع صبح ، نگاه کرد بر زنى که ، بر وى حرام بود، زیرا آن زن ، کنیزِ شخص دیگرى بود، ولى موقع ظهر، آن را از صاحبش ‍ خرید و بر وى حلال گشت . چون عصر شد، کنیز را آزاد ساخت و بر او حرام گردید، و موقع مغرب با وى ازدواج کرد و بدینگونه بر او حلال گردید.

همینکه شب فرا رسید، او را طلاق داد و بر وى حرام شد امّا موقع بامداد فردا رجوع کرد و حلال شد. هنگام ظهر عملِ ظهار،(267) انجام داد و بر او حرام گشت . امّا عصر -به کفاره این عمل - بنده اى آزاد نمود و زن بر وى حلال گردید، هنگام مغرب مرتد(268) شد و از دین اسلام برگشت و بر شوهر حرام گردید؛ ولى شب توبه کرد و مجدداً دین اسلام را پذیرفت و حلال شد.))

هارون الرشید، از شنیدن سخنان عرب در تعجب ماند و در عین حال ، خوشحال شد و دستور داد، ده هزار درهم ، به او بدهند. چون پولها را آماده ساختند؛ عرف گفت : ((من نیاز به آن ندارم ، آنرا به نیازمندان بدهید!)) خلیفه گفت : ((مى خواهى برایت ، مادام العمر، حقوق معین کنم ؟!)) گفت : ((آنکس ‍ که روزى ترا مى رساند، براى منهم مى رساند.))

در پایان ، هارون که شدیداً تحت تاءثیر علم ، زهد، شخصیت نافذ و زبان گویاىِ مردِ ناشناس ، قرار گرفته بود؛ از وى پرسید: ((نامت چیست و اهل کجائى ؟))

گفت : ((من موسى بن جعفر بن محمد بن على ابن الحسین بن على ابن ابیطالب هستم .))

منبع: جلوه های از قرآن در قصه ها ومناظره ها

اثر: عبدالکریم پاک نیاء.